بر این کناره تا کرانه ی آمودریا
آبی می گذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگاران دراز سرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.

بر این امواج تا رودباران سند
زورقی می گذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهال آرزویی به دل می کاشت.

بر این رود پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست:
امید سعادتی که پابرجا می نمود
لیکن در بستر خویش به جز خوابی گذرا نبود.

تیر ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو